اوضاع خیلی خرابه این هفته 2 بار دزد به ماشین ما زده.
دفعه اول ضبط و چندتا خورده ریز بردن، دیروز همسر و پسرم رفتن بیرون اما بعد 5 دقیقه برگشتن، گفتم چی شد؟ گفت باطری ماشین رو دزدیدن. یکمم خودش مقصر بود چون دزدگیر ماشین خراب شده بود پشت گوش انداخته بود و درستش نکرده بود.
هرجا هم زنگ می زد برای باطری می گفت 500 اینا ولی باطری قدیمی رو هم می خواستن و چون نداشتیم می گفتن 800-900.
همسرم هم می گفت ازم دزدیدن ندارمش ولی متاسفانه هیچی. 900 تومن باطری شد 200 هم بالاخره دزدگیر رو درست کرد.
البته پول باطری رو داداشش گفت من می دم دستش واقعا درد نکنه.
اسپیکر هم خریدم 740 تومن. دی.جی کالا گذاشته بود این مدل رو 990
واقعا تفاوت قیمتها خیلی بد شده تو این سایت. من دیگه خرید نمی کنم ازشون .
لگن سمت راستم چندین ماهه درد می کنه مخصوصا اگر زیاد سرپا بایستم. اون موقع که برای دستم رفتم ارتوپد، لگن و پاشنه های دوتا پامم درد می کردن، به دکتر گفتم عکس نوشت. عکسو نشونش دادم گفت هیچی نیست 10 جلسه برو فیزیوتراپی، مرتیکه احمق خیلی پولکی بود و چون تو همون مرکز فیزیوتراپی داشتن انگار توافق داشتن باهام هر کی می رفت اونجا بدون استثنا 10 جلسه می نوشت براش.
دیگه این درد شده درد مزمن. باید حتما شنبه برم پیش یه متخصص خوب. شاید لازم باشه سونو انجام بدم از لگنم نمی دونم...
دیشب درد به حدی زیاد شد که مجبور شدم شیاف استفاده کنم.
من اینستا رو مدتی هست که پاک کردم که مثلا وقتم بی خود و بی جهت هدر نره چون واقعا چیزی نداشت برام بعدش دیدم وقتم آزاده و شروع کردم به وبلاگ خوندن. دیشب داشتم آرشیو یه وبلاگی رو می خوندم دیدم پارسال نوشته اینستا رو پاک کردم اما بجاش شروع کردم به وبلاگ خوندن بعدش خیلی شباهت رفتاری به من داشت برام عجیب بود مثلا مثل من عادت داشتن داشت به تمیز کردن خونه، می خوندمش احساس می کردم خودم نوشتم اینا رو.
بخاطر گوشم که آنتی بیوتیک مصرف می کنم تموم بشه چند روز بعدش حتما می رم آزمایش تیروییدم رو انجام می دم. چون دکترم گفت درمان رو با دوز کم شروع می کنیم ، بعضی وقتها تیرویید خودش رو بازسازی می کنه.
اگر بازسازی کرده باشه و من همچنان قرص بخوردم دچار پرکاری می شم ایندفعه.
مچ دست چپمم در می کنه فکر کنم بد خوابیدن روش.
برم قطره گوشم رو بریزم بعدش به صرف آش برم 1 ساعتی خونه بابا اینا و بعدش برگردم به کار و زندگیم برسم.
چقدر خوبه که حس نوشتن دوباره برگشت خدایاشکرت
خوب، دیروز اصلا پای سیستم ننشستم استراحت دادم به خودم. خواهر بزرگه اومد اینجا و گفتیم شام چی بخوریم؟ پیشنهاد ساندویچ تخم مرغ دادم من از زمان بارداری سر پسرم عاشق این ساندویچ شدم و خوشبختانه موندش روم با استقبال مواجه شد.
زنگ زدم به همسرم گفتم تخم مرغ و خیارشور و مخلفات بگیر می گه آخه من ظهرم تخم مرغ خوردم. منم گفتم عزیزم نمی شه هر شب هر شب که برنج بخوریم و هیچی نگفت بنده خدا.
انقدر مرد خوبیه خدایی سنگم جلوش بذارم می خوره و آخرش می گه واقعاااا خیلی خوشمزه بود. تا به حال نشده به نظافت خونه گیر بده، البته من خودم دختر خیلی مرتبی هستم اما خب پیش میاد خونه بهم بریزه یه بار ازش پرسیدم تو چرا نسبت به تمیزی خونه واکنش نشون نمی دی؟ گفت وقتی میام می بینم همه جا تمیزه خوب می گم وقتش رو داشته. اگرم بهم ریخته باشه حتما فرصت نکردی دیگه منم نیشم تا بناگوش باز شد. چشمش نزنم خدا برام حفظش کنه انشاالله.
خلاصه من رفتم حمام بعدش پسرک رو صدا کردم و شستمش. بعدم گذاشتم یکم آب بازی کنه خودم اومدم بیرون که دیدم خواهر اولی داره با خواهر دومی صحبت می کنه و گفتن می خوان بیان اینجا شام چی داریم؟ ما هم گفتیم تصمیم به ساندویچ تخم مرغه که اونام استقبال کردن و اینجوری بود که 1 شونه تخم مرغ آب پز کردیم.
این نان باگت بزرگا هست 1 متری فکر کنم من نصف بیشترش رو خوردم، خیلی هم گشنه بودم بعدش دیگه نمی تونستم از جام بلند شم انقدر که دلم درد می کرد و ناله می کردم. تازه چشمم دنبال یه لقمه دیگه هم موند اما درد شکم نذاشت بخورمش. من تا به حال سس سفید بهش نزده بودم وای خدا معرکهههه بود با سس.
من سر پسرم که باردار بودم 3 تا نصفه نان باگت رو می خوردم وای که چه لذتی داشت.
وای پسرم یه حرفهایی می زنه می خوام بخورمش واقعا. خواهر دومی 2 تا پسر داره . پسر کوچیکه یکم اذیت می کنه پسرم رو حرصش رو در میاره اما خدایی زیاد نه. دیشت موقع خوابیدن بهم می گه مامان من اصلا نیازی به مهربونی داداش ندارم. البته بجای داداش اسمش رو گفت.
منم سریع با گوشی صداش رو ضبط کردم و خواستم یکم توضیح بده خیلی باحالن بچه ها خدایی.
چندروز پیش داشتم کار می کردم و همزمان معین گوش می دادم که دیدم یه صدایی از اسپیکرم میاد، خاموش روشنش کردم ولی دوباره صدا می داد. یکم ور رفتم با سیم هاش درست شد و مشغول کار شدم.
ولی این صدا چندباری بلند شد و نگران شدم. یه سرچ کردم تو دی.جی.کالا چقدر قیمت یه اسپیکر معمولی بالا بود و چقدددر اکثر نظرها منفی بود.
یکم تو دی.وار گشتم اونم 500-600 شاید بیشتر قیمت چیزی بود که مد نظر من بود. دیشب به همسر گفتم باید بخریم گفت بده ببرم بدم درستش کنن. حالا هم برده خداکنه درست بشه. امروزم توفیق اجباری داریم کار نمی کنیم تا اسپیکر بیاد.
خوبببب، اسپیکرم سوخته
شنبه رفتم دکتر برای چکاب گوشم.
متاسفانه آنتی بیوتیکی که باید هر 8 ساعت یا 12 ساعت می خوردم رو به اشتباه روزی 1 دونه خودم. رو بستش نوشته بود روزی 1 عدد، جعبش رو هم انداختم دور دارم با خودم فکر می کنم یعنی انقدر گیج شدم که هر 12 ساعت رو خوندم روزی 1 عدد؟؟
خلاصه پنج شنبه که رفته بودم خیلی خلوت بود اما شنبه متاسفانه خیلی شلوغ بود. یه خانم دکتره انقدر با دقت مریض هاش رو ویزیت می کنه و به قدری مسئولیت پذیره که کیف می کنی می ری پیشش. بهم گفت تو گوشت یه چیز سیاهی می بینم اما حالم واقعا خیلی بهتره اما گفت دوباره 4 شنبه بیا وضعیتت رو ببینم.
یه آمپولم داشتم با خودم زیر انداز و کیسه فریز هم برده بودم، اسپری الکلم همراهم بود آمپول رو زدم و همون لحظه همه لوازم رو ریختم داخل کیسه و الکل زدم و درش رو بستم.
انقدر مریض تو مطب بود و یکی می گفت 2 روزه بویایی ندارم 90 درصد کرونا داشتن، با وجود 2 تا ماسک تن و بدنم می لرزید. به محض خروج جلوی درمانگاه کلی به خودم الکل زدم و وقتی اومدم همه لباسهام رو در لحظه انداختم تو ماشین.
حالا 4 شنبه بریم ببینم چی می شه وضعیت این گوش مبارک.
چقدر سخته عنوان نوشتن هر چی فکر می کنم نمی دونم چی بنویسم
چند روزی دچار افسردگی شده بودم، تو ذهنم بد جور جنگ بود اما خداروشکر تونستم ردش کنم و به دعوا ختم نشه.
هر چند همسر بسیار ناراحت بود که من حالم خوش نبود، شب آخری یکم قیافه هم گرفت که منم بهش گفتم عزیزم هورمونهام بهم ریخته، نه اتفاقی افتاده نه من از چیزی دلگیر شدم فقط حالم خوش نیست. تو باید تو این جور مواقع کاری کنی من حال و هوام عوض بشه خوشحال بشم نه اینکه بدتر منو تحریک کنی، خداروشکر جواب داد و با قهر نخوابیدیم.
دیروز که بیدار شدم گفتم بسه دیگه، خودتو جمع و جور کن. زن خونه حالش بد باشه کل زندگی می ریزه بهم. و اینچنین بود که بهتر شدم
گوشم نزدیک 2 ماهی بود اذیت بود، ماه پیش رفتم پیش متخصص گوش.حلق و بینی بهم 2 تا قطره داد و گفت داخل گوشت پنبه چرب کن بذار وقتی می خوای بری حموم. مصادف شد شروع درمان با سرماخوردگی پسرک و انقدر ساعت برای داروهای کوک می کردم از خودم غافل شدم و درمانم نصفه بود.
همون شب که همسر شاکی بود که چرا ناراحتی قبل خواب احساس کردم گوشم یه جوریه رفتم یه یک تکه سیر قاچ کردم و داخل گوشم گذاشتم بعد مدتی احساس کردم که چقدر خوب شد و تونستم بخوابم. صبح به همسر گفتم و اونم توصیه کرد که خب الانم بذار تو گوشت تا شب.
چند ساعتی گذاشتم دیدیم انگار داره بد می شه اوضاع، خیلی تحریک شده بود گوشم دیگه ساعت 6 زنگ زدم بیا منو ببر دکتر داره گوشم به درد می افته. خلاصه رفتم و دکتر گفت آنتی بیوتیک باید استفاده کنی و قطره نوشت اونم باید بریزم. کلی هم بهم خندید گفت مثل اینکه علاقه زیادی به سیر داری.
من وبلاگ قبلیم رو خیلی دوست داشتم با اینکه اسامی کاملا واقعی بود اما نگران نبودم حتی همسر هم خبر داشت که وبلاگ دارم آدرسش رو بهش گفته بودم اما می گفت نخوندم. منم پیش خودم می گفتم چقدر با شعور که احترام گذاشت به این حریم خصوصی.
از یه جایی به بعد دلهره اومد سراغم که نکنه از فامیل کسی بخونه وقتی رمز گذاشتم براش اومد گفت وبلاگ نمی نویسی دیگه گفتم چرا. گفت پس چرا رمز می خواد...
اینجا بود که دیگه دستم به نوشتن نرفت.
متاسفانه چون نمی خوام از این وبلاگ جدیده خبر داشته باشه کم می نوشتم ولی عمیقا دلم برای نوشتن تنگ شده.
من تمام افرادی که توی پیوند وبلاگم هستند رو می خونم هر روز می رم سر می زنم.
یه وبلاگی بود که خواننده وبلاگ قدیمیم بود منم هرازگاهی براش کامنت می ذاشتم. متاسفانه من آدم درون گرایی هستم، دوست صمیمی 2 تا دارم اونم شاید هر 5 یا 6 ماه با هم صحبت کنیم. من از دوست و رفیق بخاطر تجربیات تلخ خانوادگی دوری می کنم دست خودم نیست. متاسفانه ضربه های بدی خوردیم. من بیشتر با خواهرام راحتم و خواهر شوهرم.
نمی تونم دوستی رو حفظ کنم، وقتی یک نفر رو برای اولین بار می بینم خوب می تونم ارتباط برقرار کنم اما متاسفانه نمی تونم و وقتش رو ندارم که بخوام رفت و آمد کنم. خوب تو این 5 سال زندگی بقدری چالش داشتم که نشده.
خب بالاخره هر رفتی آمدی داره دیگه شرایطش رو نداشتم واقعا. 2 تا از خواهرام کاملا برون گرا و رفیق باز هستن من نمی تونم مثل اونا باشم. مدلم باهاشون فرق می کنه. ترجیحم خانوادس.
چندباری مطلب رمزی گذاشت این دوستمون درخواست دادم حتی جوابمم نداد بگه آقا دوست ندارم بهت رمز بدم. یه جوری شک کردم که اصلا پیامم بهش نرسیده. تا اینکه آدرس ای.نستا گذاشت منم رفتم و درخواست دادم با هم سلام و احوالپرسی هم کردیم. بعدش گفت می خوام رمزی بنویسم منم بهش تو ای.نستا پیام دادم بهم رمز می دی سین کرد و جواب نداد آخه چرا؟؟
خلاصه منم دیدیم اینجوریه آنفالو کردم. هرازگاهی می رفتم سر می زدم به وبلاگش تا اینکه امروز با لحن خیلی بدی نوشته بود به اینایی که خواموشن وقتی رمز می خوان می گن عزیزم به منم رمز می دی چی باید گفت؟ خیلی بدم اومد راستش و ترجیح دادم دیگه هرگز بهش سر نزنم.
من از دوستانم، افرادی که تازه می خونم و می بینم مطلبشون رمزی می شه رمز می خوام. با آدرس وبلاگم هر قدیم هم جدید.
خب اگر بنا به هر دلیل دوست ندارید رمزتون رو در اختیار کسی قرار بدید خیلی مادبانه تره که بگید ترجیح می دم به افرادی که فعال هستن رمز بدم نه اینکه جواب طرف رو هم ندید.
نمی دونم من آدم حساسی ام کلا، نباید اهمیت بدم. واقعا هم دیگه ازشون درخواست نکردم و روی صحبتشون من نبودم اما چی می گذره در سر این آدم نمی دونم خدا انشاالله بهش آرامش بده به هممون.