33

خوب من 2 هفته با درد دستم مدارا کردم بعد دیدم نه دیگه واقعا نمی شه.

4 شنبه هفته پیش خواهر شوهرم یه دکتر خوب بهم معرفی کرد و رفتم پیشش، سرش شلوغ بود گفت شنبه ساعت 2 بیا، خلاصه رفتم و  سابقه بیماریم رو بهش توضیح دادم، شروع کرد به معاینه و گفت خانم مشکل شما از گردنتون هست، بعدش عکس نوشت همون روز انجام دادم و دیدم بله، گردنم یکم به کج و پایین مایل شده، دیگه درمان رو شروع کردیم، همون روز گردن و سرشونم فیزیوتراپی، تب سوزنی و لیزر شد. دیروز ساعت 11 جلسه دومم بود، امروز ساعت 4 جلسه سومم.

برای گردنم گردنبند داد، گفت الان با توجه به شغلت نمی تونم بگم استراحت کن اما ساعت کوک کن هر نیم ساعت پاشو چند دقیقه ای بعد دوباره بشین پای کارت. دیروزم تمرینات ورزشی داد و از امروز به امید خدا اونم شروع می کنم، گفت به حرفم کامل گوش کنی، کارایی که می گم انجام بدی خوب می شی اما در غیر اینصورت 6 ماه دیگه به وضعیت بدتری اینجا می بینمت، واقعا ترسیدم این دفعه.

این مدت انقدر بد خوابیدم و درد داشتم، اصلا شب می شه عزا می گیرم بخدا.

شنبه حالم خوب نبود، فکرم مشغول، می خواستم پریودم بشم، کلافه، حال داغون، دلم عجیب گریه می خواست.

رفتم دوش گرفتم، بعد با دقت زیاد موهام رو سشوار کشیدم، فسقلی و باباشم داشتن غذا می پختن، قبل خواب دیدم هی بغض می کنم، دیگه تو آشپزخونه به همسر گفتم خیلی دلم برای خودم می سوزنه، از پارسال بعد مریضی مامان همه دردا به سمتم هجوم آوردن، مگه من چند سالمه آخه 33 سال خیلی کمه برای این دردا.


می خواید براتون لیست کنم؟

اول از همه نصف تیروییدم رو از دست دادم

بعدش عفونت زنان شدید گرفتم

فقر شدیدد آهن، جوری که حتما شبی 1 قرص آهن باید بخورم و اگر نخورم 1هفته تمام عوارض کم خونیم بر می گرده

درد شدید پاشنه پا و لگن، که خدارو شکر پاشنه با پوشیدن دمپایی طبی خوب شد اما درد لگن به صورت مزمن همراهم هست هنوز، برای بعد عید باید برم ببینم اینو دیگه چکارش کنم، تو عکس که چیزی مشخص نبود.

اینم که دیگه تیر خلاص بود برام، فکر کنم آرتروز گردن باشه اسم بیماریم، امروز از دکترم می پرسم


۲ تا مورد مهم رو جا گذاشتم، عفونت شدید گوش راست که چندماهی درگیرش بودم و گل سرسبدش که کرونا بود

32

اوضاع دستم خیلی رو به راه نیست، فکر کنم به چند جلسه فیزیوتراپی نیاز پیدا کنم اما فعلا دارم مدارا می کنم

درد شدیدش روز اول بود الان درد خفیف دارم 1 هفتس

31

سلام سلام به همگی

شنبه هفته پیش خیلی کار داشتم، از خواب که بیدار شدیم پای سیستم بودم تا ساعت 5ونیم. بعدش با فسقلی رفتیم حموم و 1 ساعت و نیم تو حموم بودیم.

معمولا انقدر طولانی نمی ریم اما پیش اومد. بعدش اومدم بیرون لباس بپوشم بعدش فسقلی رو بیارم بیرون اومدم دیدم خواهر بزرگم نشسته رو مبل، گفتم بسمه ا... تو اینجا چیکار می کنی؟ چجوری اومدی تو؟ کلیدم رو در بود

یکم اذیتم کرد و شوخی کردیم گفت هر چی زنگ زدم درو باز نکردی نگران شدم اومدم پشت در باز تماس گرفتم دیدم صدای زنگ گوشی میاد. یه ربع وایسادم دم در باز در زدم خبری نشد دیگه زنگ زده بود به همسر که از زمانی که سمیرا آنلاین بوده 1 ساعت و نیم می گذره هر چی در می زنم باز نمی کنه، همسرم اومده بود نگران کلید انداخته بود اومده بودن تو بعد متوجه شدن حمومیم رفته بود همسر منم اصلا متوجه نشدم.

بعد آبجیم نگفت اول همسر اومده درو باز کرده گفت درو هول دادم باز شد، منم گفتم وااا یعنی امنیت اینجا زیر صفر دیگه

خلاصه بعدش خواهر دومی زنگ زد که می خوایم شام بیایم اونجا حالا ساعت نزدیک 8

دیگه آبجی بزرگه رفت برای شام درست کردن منم مشغول شستن میوه شدم شانس آوردم تازه با دستکش می شستم، بعدش خونرو خواهرم جمع و جور کرد ساعت 10 رسیدن.

دیگه تا رسیدن شام خوردیم و کلی پاس.ور بازی کردیم و چقدر خندیدیم.

دیگه تا رفتن و خواستیم بخوابیم شد 2.

صبح بیدار شدم پای سیستم باید عصرش کار تحویل می دادم که دیدم دستم خیلی درد می کنه، همونی که پارسال بخاطرش 10 جلسه فیزیوتراپی رفتم، دست راستم

دیگه یه چیزی خوردم و 2 تا ناپروسکن 250. بعدش یکم حوله گرم کردم نیم ساعت بعدش دردش کم شد با سلام و صلوات نشستم پای سیستم.

تا ساعت 5ونیم تموم کردم کارو اما نمی تونستم به هیچی بعدش دست بزنم.

خواهر بزرگه از سر کار اومد خونم، شامو گذاشت و خونرو جمع و جور کرد، بعد شام همسر 1 ساعت در حال شستن ظرف بود، منم تنها می تونستم با احتیاط ظرفهارو خشک کنم و جا به جا کنم.

پیش خودم گفتم خدایا می دونی که اوضاع دستم بده، چی می شه زودتر ماشین ظرفشوییم بیاد.

فرداش بیدار شدم حالم به شدت بد بود، چون قرص تیروییدم تموم شده بود و منم فراموش کردم به همسر بگم بخره 2 روز قرص نخورده بودم و روانم کاملا بهم ریخته بود. جوری که چندباری به پسرک پریدم و اژدهای درونم بیدار شده بود. دیگه بعد ناهار خوابیدم 1 ساعتی بعدش بیدار شدم دیدم یه شماره ناشناس زنگ زده. تماس گرفتم گفتن از نمایندگی هستن، با شما تماس گرفتیم جواب ندادید زنگ زدیم به همسرتون ماشین ظرفشوییتون تا 2 ساعت دیگه می رسه.

یعنی منو می گی انقدررر خوشحال شدم رو ابرا بودم.

دیگه خواهرم اومد و بازم زحمت شام رو کشید جاتون خالی پاستا با سس آل.فردو دلتون نخواد

دیدم 9 شد خبری نشد همسر زنگ زد خودش رفت گرفت آورد. گفتم آخه چجوری 1 طبقه تنهایی آوردیش بالا گفت کمرم داغون شد، بهش گفتم خوب می گفتی منو خواهرمم بیایم پایین کمکت. خلاصه خداروشکر که مشکلی برای کمرشم پیش نیومد.

همون موقع زنگ زدم برای هماهنگی نصب، آدرس گرفتن گفتم فردا یا پس فردا نصاب باهاتون تماس می گیره.

چهارشنبه بود فرداش بیدار شدیم با فسقلی، صبحانه خوردیم بعدش لباس پوشیدم ببرمش خونه بابا بزرگش که زنگ زدن داریم میایم برای نصب نزدیکیم، شانس آوردم 10 دقیقه دیرتر زنگ زده بودن رفته بودیم.

خلاصه اومدن نصب کردن و رفتن

الانم من خوشحال و خندون 3 روزه یه لیوانم آب نزدم

30

من و همسر از لحاظ اخلاقی آرومیم، سعی می کنیم تا جای ممکن جو خونه متشنج نباشه، اکثرا اگر بحث و دعوایی داریم سعی می کنیم بعد از خواب فسقلی بهش بپردازیم یا آخر هفته ها که خونه نیست.

اما متاسفانه متوجه شدم یخورده ولوم صدامون تو بعضی برخوردا باهاش یکم بالاس و بچه آشفته شده و حالت تهاجمی می گیره.

مثلا خونه ما بافت قدیمی داره و راه می ری یکم می لرزه، البته الان عادت کردیم ولی اوایل خیلی برام سخت و استرس آور بود، همسایه پایینی خیلی خانم خوبیه ولی چندباری  پیش اومده که خیلی دوستانه تذکر داده که کمی مراعات کنیم، خب واقعا فسقلی اینجا راه افتاد، نو پا بود، متوجه حرفهامون نمی شد این بنده خدا خیلی ملاحظه کرد.

ولی خب بچس، من روزی 10 بار بیشتر می گفتم ندو بچه، با صدای بلند، آروم، همه مدله تذکر می دادم. اما همسر قشنگ داد می زنه، داد بلند که فلانی ندووووو

قشنگ تو روحیه بچه تاثیر گذاشته جوری که زود عصبی می شه و داد می زنه. من با امروز 3 روزه باهاش صحبت کردم که اصلا داد نزنیم و با مهربونی حرفامون رو به هم بگیم.

پریشب هم با همسر صحبت کردم، گفتم این همه داد می زنی سر این مساله آیا اصلا تاثیری داشته؟ من سرم درد می گیره با داد زدن تو وای به حال بچه.

شاید باور نکنید روز اول میزان پرخاشگریش زیاد بود اما داره آروم تر برخورد می کنه، البته بچه بسیار با ادبیه و شاید اگر کسی 1 روز پیش ما باشه متوجه نشه اما من خیلی خوب می فهمیدمش. 3 روزه خودمم خیلی آرامش دارم به صورت عجیبی.

امروزم به امید خدا ورزش کنم می شه سومین روز. تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی 1 ساعت ورزشم رو داشته باشم. لذت می برم وقتی درد رو تو ناحیه شکم و پهلو حس می کنم.

29

امروز تصمیم گرفتم کمتر سی.گار بکشم، خدا کمکم کنه موفق بشم

جلوی پسرم اصلا نمی کشم می رم تو بالکن، چندباری جدی قصد ترک داشتم حتی 4 روز نکشیدم اما نشد، دوباره دونه دونه شروع شد.

راستش من از این کار لذت می برم ابدا دوست ندارم ترک کنم، فقط دوست دارم روزی 3 الی 4 نخ بکشم

ای کاش هیچ وقت سی.گار نمی کشیدم و با لذتش آشنا نمی شدم.

هیچ وقت جرات نکردم سمت خلاف دیگه ای برم متاسفانه بی جنبه بودم تو این مورد.