خیلی احساس بد و غمگینی دارم.
کل روز خوب بودم و مشغول کار و زندگی.
بعدش اومدم حساب کتاب کردم دیدم ۲۶۰۰ طلب دارم و قسطها رو بدم ۲۵۰ می مونه برای خودمون.
همسر هم با ماشین کار می کنه کم و بیش اما امروز دیگه صفر بودیم.
در حدی که برای نهار پیاز می خواستم پول نداشتیم شانس آورم خواهرم اینجا بود ۱۵ ازش گرفتم.
پولامو هم ندادن اعصابم خورده از یه طرفم می گم بهتر اگر داده بودن خرج می شد و برای وام های سر برج می موندیم.
بعد پست ماهی رو خوندم درباره افسردگی نوشته بود یهو انگار کل حس منفیش منتقل شد بهم.
قلبم سنگین شده و افسرده شدم.
خدایا من در همه حال شاکرت هستم. اما خیلی فشار رومه. ای کاش یه کار ثابتی چیزی برای همسر ردیف می شد
می دونید ملک پدرشوهرم میلیاردی می ارزه اما الان یه گیری داره که اگر برطرف بشه وضع ما هزاران درجه بهتر می شه و اگر برطرف نشه من تا قیام قیامت وضعم همینه و واقعا تصورش برام خیلی سخته.
دعا کنید برامون، من چشمم دنبال مال پدر شوهرم نیست. ولی قراره اگر گیرش برطرف بشه و بفروشن سهم همه رو بدن
دیروز ظهر همسر رفته بود کار کنه با ماشین. موقع ناهار گفت غروب با دوستش می خواد بره جایی، بهش گفتم نرو اون کار واجب نیست منم کارم زیاده فسقلی رو هم باید هی ببری wc من دست تنها سختمه. درسته بابام میاد خونمون اما نمی تونه که ببره بچه رو.
پیش اومده برده اما دیگه زشته
خلاصه من ظهر هم نخوابیدم پای کار.
فسقلی بیدار شد همسر رفت تو اتاقش خوابید بچه و بابامم کارتون دیدن و اصلا اذیت نکرد همسر راحت خوابید.
از خواب بیدار شد دیدم آماده رفتنه
گفتم مگه قرار نشد نری
خلاصه گفتم فسقلی رو ببر پارک.
در کمال پررویی و ناباوری پاشد رفت.
چندتا SMS هم داد که یعنی من دعوا راه نندازم که جوابش رو ندادم.
چنان شوک بودم از کارش. رفت فسقلی اومد گفت بابا منو نبرد پارک؟
موندم چی جوابش رو بدم
تا ۹ونیم شب که بیاد کنترل کردم خشمم رو اما بغض داشت خفم می کرد. نمی تونستم و نمی خواستم جلوی بابام و فسقلی گریه کنم.
اومد و بابا هم رفت گفت من می رم با بچه ها برید پارک روحیتون عوض بشه.
چند دقیقه که بابا رفت چنان دادی زدم سرش چنان عربده ای زدم که احساس کردم گلوم خراش برداشت.
فسقلی رفت تو سوراخ موش.
بهش گفتم میام پارک اما فقط به خاطر این بچه
همسر آخه تا اومد خونه فسقلی گفت چرا منو نبردی پارک بابایی؟
تو راه نه نگاهش کردم نه هیچی. فقط در صورت ضرورت حرف زدم.
خودش گفت اشتباه کردم رفتمخودم متوجه شدم اما جوابش رو ندادم.
برای فسقلی بلال خریدیم تو مسیر رفت هی می گفت وای بریم پارک بلال بخوریم، به به دلم ضعف می ره از شیرین زبونیش
دیگه بلال خوردیم و ۱۱ خونه بودیم.
نیمرو درست کردم برای فسقلی و نعنا و نباتم جشوندم دادم خورد.
خوابوندمش اومد باز منت کشی دیگه بغضم ترکید. بهش گفتم چطور دلت اومد بچه رو پارک نبری و دنیال کار ۲نفر الدنگ بری؟ چطور دلت اومد منو با این همه کار تنها بذاری.
افتاده بود به غلط کردن. چند بار گفت من گ..ه خوردم...
بهش گفتم من دنبال این حرفا نیستم. خیلی بی معرفتی
خیلی نادم بود و در نهایت بخشیدمش.
خیلی وقت بود از این دعواها نداشتیم ولی انگار لازم بود تا حساب کار دستش بیاد