28

سلام به همگی

24 بهمن مراسم بله برون پسر خواهر شوهرم بود، از روزی که با مشاور صحبت کردم خیلی آروم تر شدم، البته چند روز بعد افکار منفی خواستن دوباره سمتم هجوم بیارن که بهشون محل ندادم. و الان که دارم می نویسم دیگه اون داستان به صورت کامل برام حل شد.

داداش دومی همسر روز خواستگاری من نیومد، بعدا فهمیدم زنش گفته بوده چرا به جاری بزرگه حاج آقا زنگ زده دعوت کرده اما به من خواهر شوهر. همین رو بهونه کرده بود و نیومده بود.

1 ماه پیش برادر شوهر دومی می افته زمین و کتفش در می ره. من یه روز زنگ زدم که ما شب میایم یه سر خونتون جاری معلمه، گفت نیاید امروز خیلی کار دارم، فردا هم کار دارم اما کمتره ولی شما بیاید برای شام. منم گفتم شما امروز و فردا به کارهات برس منم کار دارم پس فردا میایم اما شام نمی مونیم اما اصرار کرد که حتما برای شام بیاید ما هم رفتیم و من اصلا ناراحت نشدم.

خواهرشوهرم از 3 هفته قبل اعلام کرده بود به هممون، 2 روز قبل مراسم خواهر شوهرم زنگ می زنه برای ساعت رفتن هماهنگ کنه که جاری می گه ما نمیایم به چند دلیل. اولش اینکه سال مامانمه حالا روز قبل مراسم می شده هفتمین سال فوت مادرش. بعدشم اینکه مهمون دارم، خواهر شوهرمم می گه هر جور راحتید.

شبش برادر شوهر زنگ می زنه که من به زن و بچم گفتم حق ندارید برید، خ.ش هم گفته دستت درد نکنه چرا اونوقت؟ اونم گفته چون من دستم اینجوری شد بچه های تو زنگ نزدن حال منو بپرسن. در حالی که اونا زنگ زدن جاری گفته ب.ش داره سالاد می خوره خودش زنگ می زنه و قطع کرده بوده.  بعد از 1 ساعت خودش زنگ می زنه حالا طلبکار شده بوده که من داشتم سالاد می خوردم اونا باید بازم بعدش زنگ می زدن.

خ.ش هم گفته من 2 هفته کرونا گرفتم دختر تو 1 بار زنگ نزد حال عمش رو بپرسه من حرفی زدم؟ بعدم بچه های من زنگ زدن تو می تونستی سالادت رو بذاری کنار و صحبت کنی اتفاقی که نمی افتاد.

خلاصه کلی حرف مفت زده می شه این وسط، تا زمانی که تلفن رو قطع کنن تونسته بوده بغضش رو کنترل کنه.

زنگ می زنه به داداش بزرگه که تو گفتی داداش دومی به من زنگ بزنه که دیگه بغضش می ترکه و ساعت 11 داداش بزرگه و جاری بزرگه می رن خونه خ.ش

دیگه کلی حرف می شه اونجا و دختر و پسر خ.ش هم کلی گریه کرده بودن که اگر بلایی سر مامانم بیاد ما نمی گذریم از باعث و بانیش و کلی حرفهای دیگه.

نیومدن خلاصه و ما خودمون رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.

داشتم به این فکر می کردم خوب شد من اصلا عنوان نکردم ناراحتیم رو. وگرنه من با اون ناقص العقل عقده ای تو یه جبهه قرار می گرفتم.

واقعا خیلی خوبه که بتونه آدم خودش رو، خشمش رو کنترل کنه


خونه تکونی عید من تموم شد. فرشارو یک ماه پیش فرستادم قالیشویی. 4شنبه و 5 شنبه یه خانمی اومد کمکم. 4 شنبه ساعت 4 اومد تا 9  دیوارهای سالن رو شست منم دونه دونه پرده هارو درآوردم انداختم لباسشویی و وصل کردم. سالن ماخیلی پرده خوره. پنجره هارو دستمال کشید. من وایتکس اصلا نخریدم با پودر لباسشویی شست برام دسته گل شد.

5 شنبه هم ساعت 12 اومد رفت تو آشپزخونه بالا تا پایین رو برام شست و جابجا کرد. کابینت هام مرتب بود فقط کابینت زیر ظرف شویی که شوینده می ذارم بهم ریخته بود اونم برام مرتب کرد. همه جا می درخشید.

سرویس بهداشتیم رو خودم شسته بودم اما اونم از بالا تا پایین شست. درهای اتاق ها رو دستمال کشید خلاصه خیلی زحمت کشید.

انقدر سریع و تمیز کار انجام می داد کیف کردم، کلی با هم صحبت کردیم از هر دری دوست شدیم باهم

من واقعا به همچین آدمایی افتخار می کنم. راههای زیادی برای پول درآوردن هست اما اینکه با غیرت و همت سعی کنی نون حلال سر سفرت ببری واقعا ارزشمنده.

قرار بود ساعتی 25 بهش بدم. روز اول حسابم باهاش شد 125. اما دل گنده ای داشت گفت شما به من ساعتی 20 بده. اما براش 200 واریز کردم.

اول گفت زیاد بریزی نمیام فردا، بهش گفتم من از ته دلم راضی ام، کلی دعام کرد

روز دومم 6 ساعت بود می شد 150 اما اونم براش 200 ریختم.

کمد لباسهام رو مرتب کردم تا اون داشت آشپزخونه رو مرتب می کرد. کشوهای دراورم خودم مرتب کردم. وقتی رفت یکمم خودم جابجایی انجام دادم و کل دیروز کیف کردم از تمیزی خونه.