6

دیروز ظهر همسر رفته بود کار کنه با ماشین. موقع ناهار گفت غروب با دوستش می خواد بره جایی، بهش گفتم نرو اون کار واجب نیست منم کارم زیاده فسقلی رو هم باید هی ببری wc من دست تنها سختمه. درسته بابام میاد خونمون اما نمی تونه که ببره بچه رو.

پیش اومده برده اما دیگه زشته

خلاصه من ظهر هم نخوابیدم پای کار.

فسقلی بیدار شد همسر رفت تو اتاقش خوابید بچه و بابامم کارتون دیدن و اصلا اذیت نکرد همسر راحت خوابید.

از خواب بیدار شد دیدم آماده رفتنه

گفتم مگه قرار نشد نری

خلاصه گفتم فسقلی رو ببر پارک.

در کمال پررویی و ناباوری پاشد رفت.

چندتا SMS هم داد که یعنی من دعوا راه نندازم که جوابش رو ندادم.

چنان شوک بودم از کارش. رفت فسقلی اومد گفت بابا منو نبرد پارک؟

موندم چی جوابش رو بدم

تا ۹ونیم شب که بیاد کنترل کردم خشمم رو اما بغض داشت خفم می کرد. نمی تونستم و نمی خواستم جلوی بابام و فسقلی گریه کنم.

اومد و بابا هم رفت گفت من می رم با بچه ها برید پارک روحیتون عوض بشه.

چند دقیقه که بابا رفت چنان دادی زدم سرش چنان عربده ای زدم که احساس کردم گلوم خراش برداشت.

فسقلی رفت تو سوراخ موش.

بهش گفتم میام پارک اما فقط به خاطر این بچه

همسر آخه تا اومد خونه فسقلی گفت چرا منو نبردی پارک بابایی؟

تو راه نه نگاهش کردم نه هیچی. فقط در صورت ضرورت حرف زدم.

خودش گفت اشتباه کردم رفتم‌خودم متوجه شدم اما جوابش رو ندادم.

برای فسقلی بلال خریدیم تو مسیر رفت هی می گفت وای بریم پارک بلال بخوریم، به به دلم ضعف می ره از شیرین زبونیش

دیگه بلال خوردیم و ۱۱ خونه بودیم.

نیمرو درست کردم برای فسقلی و نعنا و نباتم جشوندم دادم خورد.

خوابوندمش اومد باز منت کشی دیگه بغضم ترکید. بهش گفتم چطور دلت اومد بچه رو پارک نبری و دنیال کار ۲نفر الدنگ بری؟ چطور دلت اومد منو با این همه کار تنها بذاری.

افتاده بود به غلط کردن. چند بار گفت من گ..ه خوردم...

بهش گفتم من دنبال این حرفا نیستم. خیلی بی معرفتی

خیلی نادم بود و در نهایت بخشیدمش.

خیلی وقت بود از این دعواها نداشتیم ولی انگار لازم بود تا حساب کار دستش بیاد

نظرات 2 + ارسال نظر
اسما پنج‌شنبه 24 مرداد 1398 ساعت 19:58 https://asmavabacheha.blogsky.com

سمیرا گلی باز راه وبلاگت رو گم کردی
میام ببینم نوشتی یا نه همش روزانه ۶رو میبینم نا امید برمیگردم

اسما نمی دونم چرا انقدر نوشتن برام سخته

اسما پنج‌شنبه 3 مرداد 1398 ساعت 09:50 http://www.asmavabacheha.blogsky.com

خوب کردی سمیرا جان بعضی وقتها لازمه این نمک ها
خدا پدرت رو سلامت کنه براتون حفظ کنه .سمیرا عکس پدرت رو تا حالا گذاشتی اینجا؟من یه عکس تو ذهنمه نمیدونم تخیلمه یا درسته ریش دار و موهای پرپشت
سمیرا سام رو چند ساعت یه بار میبری دسشویی؟من امیرعلی رو دو ساعت بعضی وقتها سه ساعت به بار میبرم خواب ظهر که اصلا پوسک نمیکنم به محض بیدار شدن میبرم دسشویی و خواب شب هم گوش شیطون کر تا صبح تمیز میخوابه به محض بیدار شدن میبرم البته هندوانه و شییر هم نمیدم فعلا شیر روزی یک استکان

سلام عزیز دلم، واقعا لازمه بعضی وقتا
تو وبلاگ قبلیه فکر کنم گذاشتم بابام شبیه خودمه یعنی من شبیه بابامم
اسما من هر یک ربع می بردمش یکی دو روز طول کشید کلا که بتونه جیشش رو نگه داره تا من برسونمش توالت.
الانم ظهر و شب موقع خواب پوشکش می کنم.
تو خونه ام بعضی وقتا خودش می گه بعضی وقتام خودم همینجوری می برمش.
نمی تونم بگم چند ساعت درمیون می برمش اما داره راه می افته کم کم. من اصلا استرس نه به خودش نه به خودم وارد نمی کنم. ۱ ماهم طول بکشه با همین فرمون می رم جلو.
فسقلی من عاشق هندونس نمی تونم جلوشو بگیرم. آبم زیاد می خوره اینه که زودتر مجبورم ببرمش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.