دیروز با خواهر دومی رفتیم استخر بعد مدتها.
وای که چقددررر کیف داره. من دوست دارم فقط تو آب باشم.
خوبیش اینه که شنا بلدیم و جفتمون از اول تا آخر تو قسمت عمیق بودیم، اونجا اکثرا خلوت تره و کلی کیف داد.
داشت تعریف می کرد که وای خونم خیلی بهم ریختس شبم مهمون دارم، به شوخی گفت میای کمکم؟ گفتم آره. گفت جدی میای؟ گفتم آره این همه تو به من کمک می کنی یه بارم من چه ایرادی داره.
خلاصه رفتیم و مشغول شدیم از ۲ تا ۶مشغول تمیزی بودیم خونش خیلییی بزرگه. دیگه گفته بود ماکارونی داره گفتم برو داغ کن خیلی گشنمه.
باورتون نمی شه من چجوری می خوردم انقدر خوردم که شامم نتونستم بخورم.
۷ دیگه خونه بودم. فسقلی هم که خونه بابا بزرگش بود ۱۲ و نیم شب آوردنش.
منم تا ۹ اینا خوابیدم بعدش رفتم نشستم پای کار.
چایی دم کردم شاید ۶ لیوان پشت سر هم چایی خوردم هر چی می خوردم سیر نمی شدم.
ساعت ۲ خوابیدم و ۱۱ بیدار شدیم.
پدربزرگ زنگ زد که چرا فسقلی رو نیاوردید همسر هم ۱۲ اینا بردش.
دوباره تا اخر شب خونه بابابزرگش عشق می کنه.
منم الان ناهار می خورم و یه چرتی می خوابم بعدش بیدار می شم و پای کارم.
شامم خداروشکر داریم