دیروز ظهر همسر رفته بود کار کنه با ماشین. موقع ناهار گفت غروب با دوستش می خواد بره جایی، بهش گفتم نرو اون کار واجب نیست منم کارم زیاده فسقلی رو هم باید هی ببری wc من دست تنها سختمه. درسته بابام میاد خونمون اما نمی تونه که ببره بچه رو.
پیش اومده برده اما دیگه زشته
خلاصه من ظهر هم نخوابیدم پای کار.
فسقلی بیدار شد همسر رفت تو اتاقش خوابید بچه و بابامم کارتون دیدن و اصلا اذیت نکرد همسر راحت خوابید.
از خواب بیدار شد دیدم آماده رفتنه
گفتم مگه قرار نشد نری
خلاصه گفتم فسقلی رو ببر پارک.
در کمال پررویی و ناباوری پاشد رفت.
چندتا SMS هم داد که یعنی من دعوا راه نندازم که جوابش رو ندادم.
چنان شوک بودم از کارش. رفت فسقلی اومد گفت بابا منو نبرد پارک؟
موندم چی جوابش رو بدم
تا ۹ونیم شب که بیاد کنترل کردم خشمم رو اما بغض داشت خفم می کرد. نمی تونستم و نمی خواستم جلوی بابام و فسقلی گریه کنم.
اومد و بابا هم رفت گفت من می رم با بچه ها برید پارک روحیتون عوض بشه.
چند دقیقه که بابا رفت چنان دادی زدم سرش چنان عربده ای زدم که احساس کردم گلوم خراش برداشت.
فسقلی رفت تو سوراخ موش.
بهش گفتم میام پارک اما فقط به خاطر این بچه
همسر آخه تا اومد خونه فسقلی گفت چرا منو نبردی پارک بابایی؟
تو راه نه نگاهش کردم نه هیچی. فقط در صورت ضرورت حرف زدم.
خودش گفت اشتباه کردم رفتمخودم متوجه شدم اما جوابش رو ندادم.
برای فسقلی بلال خریدیم تو مسیر رفت هی می گفت وای بریم پارک بلال بخوریم، به به دلم ضعف می ره از شیرین زبونیش
دیگه بلال خوردیم و ۱۱ خونه بودیم.
نیمرو درست کردم برای فسقلی و نعنا و نباتم جشوندم دادم خورد.
خوابوندمش اومد باز منت کشی دیگه بغضم ترکید. بهش گفتم چطور دلت اومد بچه رو پارک نبری و دنیال کار ۲نفر الدنگ بری؟ چطور دلت اومد منو با این همه کار تنها بذاری.
افتاده بود به غلط کردن. چند بار گفت من گ..ه خوردم...
بهش گفتم من دنبال این حرفا نیستم. خیلی بی معرفتی
خیلی نادم بود و در نهایت بخشیدمش.
خیلی وقت بود از این دعواها نداشتیم ولی انگار لازم بود تا حساب کار دستش بیاد
دارم پوشک رو از فسقلی می گیرم. امروز سومین روزه فقط موقع خواب ظهر و شب پوشکش میکنم. ۲۳ام شروع کردم.
روز اول اصلا نمی گفت دستشویی داره خودم زود به زود می بردمش. چندباری هم شلوارش رو خیس کرد اما اصلا دعواش نکردم.
روز دوم بهتر بود عصرش با باباش می خواست بره بیرون پوشکش کردم. برگشتن داشت تو آشپزخونه حرف می زد یهو گفت مامان جیش کردم گفتم عب نداره الان پوشک داری.
امروز سومین روزه هرازگاهی میاد می گه و باباشم امروز خونس من پای سیستم می بردش و میاردش.
خسته شدم از کار خسته شدم از این که همش گرفتاریم. ۲ تا دستام درد می کنن انقدر که پای سیستم نشستم.
دیشب بغض بدی داشتم منتظر بودم فسقلی بخوابه برم گریه کنم همسر بیدار بود. یکم حرف زدیم گفتم دلم می خواد گریه کنم گفت بیا تو بغل من گریه کن.
کنارش دراز کشیدم و سرم رو بازوش بود و گریه کردم.
خیلی خوب بود. سبک شدم.
نپرسید چته. نگفت گریه نکن. فقط گریم که تموم شد کلی حرفای خوب بهم زد.
خدایا خودت شاهد تلاشهامون هستی. یه فرجی کن
چندوقتی هست تصمیم دارم صبحها زود بیدار شم اما امان از خواب شیرین صبح.
همیشه به خودم میگم قدر بدون، آدما برای پول درآوردن مجبورم صبح خیلی زود بیدار شن، تو آلودگی و ترافیک برن بیرون، تو سرما و گرما، آخرشبم برگردن اما تو برای خودت هر وقت عشقت بکشه می ری پای سیستم، تابستون باد کولر و زمستون بخاری، قشنگ برای خودت صفا می کنی. حداقل آدم باش روزایی که کارت زیاده ۸ پاشو که انقدر اذیت نشی وقتی حجم کارات زیاده.
امروز بالاخره موفق شدم، البته دست فسقلی درد نکنه که همش با لقد بهم می زد و مجبورم کرد ۷ صبح بذارمش رو پام.
می تونستم بخوابما اما رفتم سریع زیر کتری رو روشن کردم همسرم صدا کردم پاشه بره دنبال یه لقمه نون حلال.
دارم به این فکر می کنم تا ۱۲ کار کنم بعدش برم استخر و بیام یه چرتی بزنم عصر دوباره بشینم پای سیستم که تا ۲ شنبه هفته دیگه شدیدا هر روز کار دارم.
برم نم نمک فسقلی رو بیدار کنم و صبحانش رو بدم، بزنگم همسر بیاد ببرتش خونه بابابزرگ که بدجور چشم به راهشه آخر هفته ها.
یه چیزی بگم راجعبه اینکه من فسقلی رو می فرستم اونور و خودم نمی رم. تا مدتها که آخر هفته ها خودمم می رفتم. ولی خیلی وقته فرصت نمی کنم خودمم برم شاید ماهی ۱ بار بتونم برم دیدنشون اما فسقلی و پدربزرگ و عمو و عمش خیلی به هم وابسته ان. من نمی تونم اونارو از دیدن بچه محروم کنم و ماهی ۱ بار با خودم ببرمش.
یه زمانی اونجا با لب تاپ خواهرزادش مونتاژ می کردم اما واقعا تمرکز نداشتم موقع کار مجبور بودم رو میز نهارخوری کار کنم با صندلی معمولی، با سروصدا و رفت و آمد زیاد. خب چاره ای نبود چون فسقلی کوچیک تر بود و شیر می خورد و بهونمو می گرفت.
اما الان هم من می تونم به کارم برسم و طبعا استراحتم می کنم دیگه، هم اونا به مراد دلشون می رسن و بچه پیششونه.
اینو بگم فوق العاده خانواده خوبی دارن من شاید یه زمانی با اکراه ۲ ساعت بچمو می فرستادم خونه بابای خودم اما اونجا که می فرستم ۶ دانگ خیالم راحته.
از سکوت خونه آخر هفته ها لذت می برم. اگر همسر این وسط خونه نیاد کل روز تلویزیون خاموشه.
آقا من بیچاره تو اوج کارم سرما خوردم چه سرمایی
پنج شنبه ۲ هفته پیش بود بیدار شدم از خواب آب دهنم رو قورت می دادم گلوم درد می گرفت فهمیدم که بله مبتلا شدم.
جالبش اینجاس من اصلا از خونه بیرون نرفتم نمی دونم بخاطر کولر بود چی بود که مریض شدم.
نرفتم دکتر چون علائم هنوز بروز نکرده بود جمعه دیگه حالم خیلی بد شده بود. سر درد، بدن درد و گلو درد. دیگه ۸ شب همسر منو برد دکتر و ۲ تا آمپول زدم و آموکسی کلاو داد با کلدستاپ هر ۸ ساعت، شبی هم ۱ سیتریزین.
۲،۳ روز خوردم دیدم حالم چقدر خوب شده دیگه کلدستاپ رو نخوردم فقط همون آموکسی رو خوردم. به ۲ روز نکشید دوباره علائم مریضی با شدت بیشتری برگشت. حالا حال من خرااب، کلی کار عقب افتاد، عادتم شده بودم از اولین روز مریضی، خلاصه روزای خیلی خیلی سختی رو سپری کردم.
یه شبم انقدر کار داشتم ۱۲ شب به همسر گفتم برام یه قهوه درست کن بخورم، قهوه خوردن همان ۴۰ دقیقه بعدش رو به قبله شدم.
حالم خراب شده بود داشتم بیهوش می شدم اصلا نمی تونم چجوری توصیفش کنم، دیگه رفتم یه آب قند درست کردم و یکمم نمک ریختم توشو خوردم. یکم پامو گذاشتم بالای مبل ده دقیقه بعدش خوابش برد.
صبحش بیدار شدم کسل و خسته ۲ونیم ظهر رفتم سرم زدم اومدم خونه خوابیدم تا ۴ونیم. بعدش با زور و بدبختی نشستم پای سیستم. چند روزی هم بود شکمم خوب کار نکرده بود گلاب به روتون. ۸ شب دچار یه بیرون روی خیلی وحشتناکی شدم و بعدش حالم رفت رو به بهبودی.
خیلی سخت گذشت این ۲ هفته بهم. ۵ شنبه ۱۰ شب یه کار فرستادم تالار کلیپ سرمجلسی خواهر همکارم بود. انقدر کار کرده بودم که بعد مدتها مچ دستم درد گرفت.
۱۰ونیم رفتم خونه بابا اینا همسر هم از اونور فسقلی رو آورد طرفای ۱۱ونیم بود فکر کنم.
دیگه از زور خستگی نمی تونستم بخوابم تا ۱ونیم شب که خوابم برد. فرداش که جمعه بود فسقلی و ۲ تا عموهاش و دختر خواهر شوهرم و دخترعموی فسقلی رفتن باغ وحش.
منم کل روز لش کرده بودم برای خودم خونه بابا و یه دل سیر استراحت کردم.
امروزم که بیدار شدیم و دوباره روز از نو. روزی از نو
خدای من، خدای مهربون من، یکم بیشتر هواست به همسر باشه.
خداروشکر از لحاظ مالی اوضاع داره روبراه می شه. از قسط های ۲۷۰۰ در ماه رسیدیم به ۲۵۰ اونم شهریور تموم می شه.
خورده بدهی داریم یواش یواش اونارم پاس می کنیم.
کارم همکارا زیاد آوردن یه برنامه ریزی دقیق داشته باشم بتونم ۸ صبح دیگه پای سیستم باشم خیلی خوبه.
بابام رفته بود کرمانشاه دندونای فک پایین کشیده حالا حداقل ۱ ماه طول می کشه که لثه هاش روبراه شه و بریم براش دندون مصنوعی بگیریم. خداروشکر دیگه از درد دندون راحت شد.
چهارشنبه خونه خواهر کوچیکه دعوتیم.
فسقلی امروزم خونه بابابزرگش بود چون شهادت بود عمش خونه بود.
دارم فکر می کنم چقدر زود بزرگ می شن بچه ها. پسر من خیلی پسر خوبیه اصلا اذیت کن نیست، شر نیست، خیلی مهربونو خوش زبونه. خیلی عاقل شده بزرگ شده
۰دوست صمیمیم بارداره، دومین بچشه اما من اصلا نمی تونم به بارداری و بچه داری دوباره فکر کنم.
خیلی سخته خیلی مسئولیت سنگینیه پرورش یک انسان.
و من هنوزم متعجبم چجوری دووم آوردم.
تازه من خیلی کمک داشتم هم خانواده خودم، هم خانواده همسر اما خیلیا ندارن این کمک هارو و می بینی ۲ تا شایدم بیشتر بچه میارن.
دوست داره دختر باشه بچش، دعا می کنم به خواسته دلش برسه.