26

والا من نمی دونم بعضیا چه دردی دارن، من زیاد وقت ندارم برای کامنت گذاشتن، معمولا سعی می کنم کامنت منفی هم نگذارم اما نمی دونم چرا میان زیر کامنتم دیس لایک می ذارن واقعا خندم می گیره

یعنی آدم حسود و عقده ای اینجا هم دست بردار نیست، دیگه بعضیا موندن چجوری خودشونو خالی کنن

25

3 شنبه که برق رفت اول یکم با پسرم آبرنگ بازی کردیم. پارسال که یوگا می رفتم با اجازه مربیم صداش رو ضبط می کردم و تو خونه با صدای مربیم ورزش می کردم، برقا که اومد لباس ورزش پوشیدم و یوگا کار کردم خیلی لذت بخش بود برام، بعدش به مربیم زنگ زدم و آدرس باشگاه جدیدش رو پرسیدم. 1 روز در هفته می تونستم برم اونم پنج شنبه ها از ساعت 12.5 تا 2.

امروز اولین روز بود رفتم و بی نهایت انرژی گرفتم. روزهای 1 شنبه هم تو اینست.ا لایو می ذاره اونم شرکت می کنم به امید خدا.

بعدش هم رفتم برای خودم کلی لباس تو خونه ای خوب و خوشگل خریدم.

ماه پیش کمدم رو خالی کرده بودم فقط 2 تا تیشرت بهم کادو داده بودن اونا رو نگه داشته بودم، بقیشون انقدر شسته بودم اکثرا بی رنگ و رو شده بودن منم ریختم رفت، الان لباسهای زیبا و خوشگل جاشون رو پر کردن.

واقعا ما زنها خودمون فقط می تونیم حالمون رو خوب کنیم، نباید توقع داشته باشیم کسی برای شادی ما قدم برداره تا زمانی که خودمون قدمی بر نداریم.


24

خب خب امروز مدارک بابا رو گرفتم، اول پسرم رو گذاشتم خونه پدر شوهرم بعدش رفتم نمایندگی اس.نوا

گفت نمی تونی فقط ظرف شویی برداری در کنارش تا 6-7 میلیون باید یه کالای دیگه هم برداری

منم در یک حرکت قشنگ 1 ماکروفر دسینی برداشتم. یه چای ساز تکنو و 1 ترازوی آشپرخونه دیجیتال

سرجمع ماهی 1100 باید قسط بدیم، با اینکه اگر نقدی می خریدم خیلی ارزون تر برام تموم می شد اما چون شرایطش رو نداشتم دل و زدم به دریا و خریدم.

تا 36 ماه هم باید قسط بدم اما فدای سرم، برای آسایش و رفاهم لازم بود.

این همه وام برداشتیم بدهی های همسر رو دادیم پوستم کنده شد این دفعه لوازم خونه برای رفاه خودمه

خوشحالم خیلی

23

دیروز از لحاظ احساسی خیلی بهم ریخته بودم، خیلی بی قرار

بعد دیدم واقعا نیاز دارم با کسی در این باره صحبت کنم، از اسن.پ دکتر یه مشاور خانم پیدا کردم و صحبت کردیم.

خوب به حرفهام گوش داد و بهم گفت خیلی اشتباه کردن در حقت اما خودت بزرگترین اشتباه رو کردی که تا این حد از خودگذشتگی نشون دادی، واقعا لازم نبوده

بهم گفت گفتنش به اونا دردی ازت دوا نمی کنه چون چیزی عوض نمی شه اما از این به بعد رویت رو عوض کن، اگر اومدن درباره خریدها و این قبیل مسائل باهات صحبت کردن یا بحث رو عوض کن یا بگو من خودم چون  این مراسم رو نداشتم پس ترجیح می دم دربارش چیزی هم ندونم، اهمیتی برام نداره

بذار ناراحت بشن، اصلا مساله ای نیست.

یکم درباره روحیاتم صحبت کردم، اینکه کسی حرفی بهم می زنه همون موقع جوابی تو ذهنم نمیاد بعدش می گم ای کاش اینو گفته بودم، بهم گفت تمرکزت پایینه، واقعا هم همینه من خیلی نصبت به اطرافم بی دقت و بی تمرکزم

چندتا راهکار بهم داد تا 4 شنبه هفته دیگه که زنگ بزنم باهاش مجدد صحبت کنم

یکیش این بود زمان بیداری، ناهار و شامم یه زمان ثابتی باشه فقط جمعه ها آزادم

امروز 9 صبح بیدار شدم

گفت قبل از شروع فعالیت روزانه 10 دقیقه حداقل مدیتیشن انجام بده از مو تا انگشتان پا به همه فکر کن و ببین چه حسی داری بلافاصه بعد از اتمام مدیتیشن یادداشت کن، مثلا اگر ابروی راستت می خواره یادت باشه و بعد بنویسش.

بعدش گفت کتاب بخون و هر جمله ای رو می خونی کلماتش رو بشمار. شاید اواین بار بشه 10 کلمه، دفعه بعد بیشتر یا کمتر بشه، انقدر به این کار ادامه بده تا  به عدد ثابتی برسی.

گفت حتما پیاده روی داشته باش تو روز، شده تو خونه اما سر یک ساعت مشخص انجامش بده.

گفت برنامه هر روزت رو صبح که بیدار می شی بنویس، حتی حمام رفتن، زمانی که پای کار قراره باشی، هر چیزی حتما بنویس و طبق برنامه انجام بده 

گفت حتما یه زمانی به خودت اختصاص بده در روز برای فعالیتی که دوست داره و تحت هر شرایطی انجام بده، خودم خیلی وقت بود یوگا کار نکرده بودم و جدیدا علاقه مند شدم به آبرنگ امروز هردوش رو زمانی که برق رفت انجام دادم و واقعا الان حالم خوبه.

بهم گفت سعی کن از اطرافیانت کمک بخوای چه مادی، چه معنوی هر چیزی، سعی نکن همه چیو خودت به تنهایی انجام بدی 

و در آخر بهم گفت هر فکر منفی که تو ذهنت اومد یادداشت کن تا هفته آینده حلش کنیم باهم، مثل مساله ریاضی از گذشته، حال، آینده هر چیزی

خوب من درباره گذشتمم صحبت کردم و این راهکارها رو فعلا جلوی پام گذاشته، منم با توکل به خدا شروع کردم برای تغییر خودم


بعدشم دیدم همه مسئولیت های خونه بامنه، از دیشب دیگه به همسرم هم گفتم کمک کنه، هرازگاهی ظرف می شست اما فقط همین، دیشت بهش گفتم لباسهای روی بندیس رو جمع کنه و انجام داد، می خوام دیگه یه سری کارارو خودم انجام ندم که انرژیم انقدر زود تحلیل نره

هفته گذشته تصمیم گرفتم ماشین ظرف شویی بخرم، 4 شنبه مدارک بابا رو می برم اسن.وا از اونجا معرفی می کنن به بانک، بعدش شروع می کنم به پرداخت قسط، 90 روز کاری هم طول می کشه تا برام بیارن می یوفته تو سال دیگه اما همین هم قدم مهمیه. چون کار همسر جوری نیست که بتونه تو کارای خونه زیاد کمکم کنه منم واقعا در سختی بودم، روزی حداقل 2 ساعت من به شستن ظرف می گذره

22

یه حس غم و اندوهی سراغم میاد اما نمی تونم و نباید بروز بدم.

اگر حرفی بزنم متهم می شم به حسودی و نبش قبر کردن، اگر چیزی نگم این حس بد خودخوری سراغم میاد

کمکم کنید، به همفکری نیاز دارم

خوب داستان از این قراره که خانواده همسر موقع ازدواج ما خیلی کوتاهی کردن، مادر که نداشت همسرم 1 خواهر داشت و 6 تا برادر

منو نبردن خرید عقد، آینه شمعدون و قرآن نخریدن، قدیمی های وبلاگم می دونن که 10 روز قبل عروسی سر کارت عروسی خواهرش با من رفتار بدی کرد و قهر کرد و من ندیدم اینارو تا روز عروسی تو تالار.

موقع خرید بله برون با خواهرش رفتیم گفتم بریم این سمتی گفت نه اونور مغازه ها گرونن، منو برد تو لباس فروشی خیلی معمولی یه پیرهن مشکل کوتاه خریدم که 1 بار نپوشیدم، کلا تو 1 ساعت خرید کردیم، من بی تجربه بودم و اونام سوء استفاده کردن واقعا

انقدر حرف تو دلمه، سنگینم

حالا داره عروس دار می شه خاستگاری رفتن، هیچی نشده داره خاطره ها برام تداعی می شه، داره منو بهم می ریزه، از اینکه می بینم الان حواسشون به همه چی هست، کم و کسری نباشه برای عروسش، چقدر گشتن برای چادر و لباس، حلقه و کیف و کفش و کوفت و زهرمار

بخدا آدم حسودی نیستم، اتفاقا دوست ندارم حسرت هایی که تو دل منه برای دیگری تکرار بشه

اما غمگین می شم، تو فکر می رم

چکار کنم این حس از بین بره، چکار کنم مقایسه نکنم

چجوری رفتار کنم که متوجه بشن چقدر کم گذاشتن برام و من می فهمم، اما متهم نشم که حسودی می کنم