سلام سلام به همگی
شنبه هفته پیش خیلی کار داشتم، از خواب که بیدار شدیم پای سیستم بودم تا ساعت 5ونیم. بعدش با فسقلی رفتیم حموم و 1 ساعت و نیم تو حموم بودیم.
معمولا انقدر طولانی نمی ریم اما پیش اومد. بعدش اومدم بیرون لباس بپوشم بعدش فسقلی رو بیارم بیرون اومدم دیدم خواهر بزرگم نشسته رو مبل، گفتم بسمه ا... تو اینجا چیکار می کنی؟ چجوری اومدی تو؟ کلیدم رو در بود
یکم اذیتم کرد و شوخی کردیم گفت هر چی زنگ زدم درو باز نکردی نگران شدم اومدم پشت در باز تماس گرفتم دیدم صدای زنگ گوشی میاد. یه ربع وایسادم دم در باز در زدم خبری نشد دیگه زنگ زده بود به همسر که از زمانی که سمیرا آنلاین بوده 1 ساعت و نیم می گذره هر چی در می زنم باز نمی کنه، همسرم اومده بود نگران کلید انداخته بود اومده بودن تو بعد متوجه شدن حمومیم رفته بود همسر منم اصلا متوجه نشدم.
بعد آبجیم نگفت اول همسر اومده درو باز کرده گفت درو هول دادم باز شد، منم گفتم وااا یعنی امنیت اینجا زیر صفر دیگه
خلاصه بعدش خواهر دومی زنگ زد که می خوایم شام بیایم اونجا حالا ساعت نزدیک 8
دیگه آبجی بزرگه رفت برای شام درست کردن منم مشغول شستن میوه شدم شانس آوردم تازه با دستکش می شستم، بعدش خونرو خواهرم جمع و جور کرد ساعت 10 رسیدن.
دیگه تا رسیدن شام خوردیم و کلی پاس.ور بازی کردیم و چقدر خندیدیم.
دیگه تا رفتن و خواستیم بخوابیم شد 2.
صبح بیدار شدم پای سیستم باید عصرش کار تحویل می دادم که دیدم دستم خیلی درد می کنه، همونی که پارسال بخاطرش 10 جلسه فیزیوتراپی رفتم، دست راستم
دیگه یه چیزی خوردم و 2 تا ناپروسکن 250. بعدش یکم حوله گرم کردم نیم ساعت بعدش دردش کم شد با سلام و صلوات نشستم پای سیستم.
تا ساعت 5ونیم تموم کردم کارو اما نمی تونستم به هیچی بعدش دست بزنم.
خواهر بزرگه از سر کار اومد خونم، شامو گذاشت و خونرو جمع و جور کرد، بعد شام همسر 1 ساعت در حال شستن ظرف بود، منم تنها می تونستم با احتیاط ظرفهارو خشک کنم و جا به جا کنم.
پیش خودم گفتم خدایا می دونی که اوضاع دستم بده، چی می شه زودتر ماشین ظرفشوییم بیاد.
فرداش بیدار شدم حالم به شدت بد بود، چون قرص تیروییدم تموم شده بود و منم فراموش کردم به همسر بگم بخره 2 روز قرص نخورده بودم و روانم کاملا بهم ریخته بود. جوری که چندباری به پسرک پریدم و اژدهای درونم بیدار شده بود. دیگه بعد ناهار خوابیدم 1 ساعتی بعدش بیدار شدم دیدم یه شماره ناشناس زنگ زده. تماس گرفتم گفتن از نمایندگی هستن، با شما تماس گرفتیم جواب ندادید زنگ زدیم به همسرتون ماشین ظرفشوییتون تا 2 ساعت دیگه می رسه.
یعنی منو می گی انقدررر خوشحال شدم رو ابرا بودم.
دیگه خواهرم اومد و بازم زحمت شام رو کشید جاتون خالی پاستا با سس آل.فردو دلتون نخواد
دیدم 9 شد خبری نشد همسر زنگ زد خودش رفت گرفت آورد. گفتم آخه چجوری 1 طبقه تنهایی آوردیش بالا گفت کمرم داغون شد، بهش گفتم خوب می گفتی منو خواهرمم بیایم پایین کمکت. خلاصه خداروشکر که مشکلی برای کمرشم پیش نیومد.
همون موقع زنگ زدم برای هماهنگی نصب، آدرس گرفتن گفتم فردا یا پس فردا نصاب باهاتون تماس می گیره.
چهارشنبه بود فرداش بیدار شدیم با فسقلی، صبحانه خوردیم بعدش لباس پوشیدم ببرمش خونه بابا بزرگش که زنگ زدن داریم میایم برای نصب نزدیکیم، شانس آوردم 10 دقیقه دیرتر زنگ زده بودن رفته بودیم.
خلاصه اومدن نصب کردن و رفتن
الانم من خوشحال و خندون 3 روزه یه لیوانم آب نزدم
من و همسر از لحاظ اخلاقی آرومیم، سعی می کنیم تا جای ممکن جو خونه متشنج نباشه، اکثرا اگر بحث و دعوایی داریم سعی می کنیم بعد از خواب فسقلی بهش بپردازیم یا آخر هفته ها که خونه نیست.
اما متاسفانه متوجه شدم یخورده ولوم صدامون تو بعضی برخوردا باهاش یکم بالاس و بچه آشفته شده و حالت تهاجمی می گیره.
مثلا خونه ما بافت قدیمی داره و راه می ری یکم می لرزه، البته الان عادت کردیم ولی اوایل خیلی برام سخت و استرس آور بود، همسایه پایینی خیلی خانم خوبیه ولی چندباری پیش اومده که خیلی دوستانه تذکر داده که کمی مراعات کنیم، خب واقعا فسقلی اینجا راه افتاد، نو پا بود، متوجه حرفهامون نمی شد این بنده خدا خیلی ملاحظه کرد.
ولی خب بچس، من روزی 10 بار بیشتر می گفتم ندو بچه، با صدای بلند، آروم، همه مدله تذکر می دادم. اما همسر قشنگ داد می زنه، داد بلند که فلانی ندووووو
قشنگ تو روحیه بچه تاثیر گذاشته جوری که زود عصبی می شه و داد می زنه. من با امروز 3 روزه باهاش صحبت کردم که اصلا داد نزنیم و با مهربونی حرفامون رو به هم بگیم.
پریشب هم با همسر صحبت کردم، گفتم این همه داد می زنی سر این مساله آیا اصلا تاثیری داشته؟ من سرم درد می گیره با داد زدن تو وای به حال بچه.
شاید باور نکنید روز اول میزان پرخاشگریش زیاد بود اما داره آروم تر برخورد می کنه، البته بچه بسیار با ادبیه و شاید اگر کسی 1 روز پیش ما باشه متوجه نشه اما من خیلی خوب می فهمیدمش. 3 روزه خودمم خیلی آرامش دارم به صورت عجیبی.
امروزم به امید خدا ورزش کنم می شه سومین روز. تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی 1 ساعت ورزشم رو داشته باشم. لذت می برم وقتی درد رو تو ناحیه شکم و پهلو حس می کنم.
امروز تصمیم گرفتم کمتر سی.گار بکشم، خدا کمکم کنه موفق بشم
جلوی پسرم اصلا نمی کشم می رم تو بالکن، چندباری جدی قصد ترک داشتم حتی 4 روز نکشیدم اما نشد، دوباره دونه دونه شروع شد.
راستش من از این کار لذت می برم ابدا دوست ندارم ترک کنم، فقط دوست دارم روزی 3 الی 4 نخ بکشم
ای کاش هیچ وقت سی.گار نمی کشیدم و با لذتش آشنا نمی شدم.
هیچ وقت جرات نکردم سمت خلاف دیگه ای برم متاسفانه بی جنبه بودم تو این مورد.
سلام به همگی
24 بهمن مراسم بله برون پسر خواهر شوهرم بود، از روزی که با مشاور صحبت کردم خیلی آروم تر شدم، البته چند روز بعد افکار منفی خواستن دوباره سمتم هجوم بیارن که بهشون محل ندادم. و الان که دارم می نویسم دیگه اون داستان به صورت کامل برام حل شد.
داداش دومی همسر روز خواستگاری من نیومد، بعدا فهمیدم زنش گفته بوده چرا به جاری بزرگه حاج آقا زنگ زده دعوت کرده اما به من خواهر شوهر. همین رو بهونه کرده بود و نیومده بود.
1 ماه پیش برادر شوهر دومی می افته زمین و کتفش در می ره. من یه روز زنگ زدم که ما شب میایم یه سر خونتون جاری معلمه، گفت نیاید امروز خیلی کار دارم، فردا هم کار دارم اما کمتره ولی شما بیاید برای شام. منم گفتم شما امروز و فردا به کارهات برس منم کار دارم پس فردا میایم اما شام نمی مونیم اما اصرار کرد که حتما برای شام بیاید ما هم رفتیم و من اصلا ناراحت نشدم.
خواهرشوهرم از 3 هفته قبل اعلام کرده بود به هممون، 2 روز قبل مراسم خواهر شوهرم زنگ می زنه برای ساعت رفتن هماهنگ کنه که جاری می گه ما نمیایم به چند دلیل. اولش اینکه سال مامانمه حالا روز قبل مراسم می شده هفتمین سال فوت مادرش. بعدشم اینکه مهمون دارم، خواهر شوهرمم می گه هر جور راحتید.
شبش برادر شوهر زنگ می زنه که من به زن و بچم گفتم حق ندارید برید، خ.ش هم گفته دستت درد نکنه چرا اونوقت؟ اونم گفته چون من دستم اینجوری شد بچه های تو زنگ نزدن حال منو بپرسن. در حالی که اونا زنگ زدن جاری گفته ب.ش داره سالاد می خوره خودش زنگ می زنه و قطع کرده بوده. بعد از 1 ساعت خودش زنگ می زنه حالا طلبکار شده بوده که من داشتم سالاد می خوردم اونا باید بازم بعدش زنگ می زدن.
خ.ش هم گفته من 2 هفته کرونا گرفتم دختر تو 1 بار زنگ نزد حال عمش رو بپرسه من حرفی زدم؟ بعدم بچه های من زنگ زدن تو می تونستی سالادت رو بذاری کنار و صحبت کنی اتفاقی که نمی افتاد.
خلاصه کلی حرف مفت زده می شه این وسط، تا زمانی که تلفن رو قطع کنن تونسته بوده بغضش رو کنترل کنه.
زنگ می زنه به داداش بزرگه که تو گفتی داداش دومی به من زنگ بزنه که دیگه بغضش می ترکه و ساعت 11 داداش بزرگه و جاری بزرگه می رن خونه خ.ش
دیگه کلی حرف می شه اونجا و دختر و پسر خ.ش هم کلی گریه کرده بودن که اگر بلایی سر مامانم بیاد ما نمی گذریم از باعث و بانیش و کلی حرفهای دیگه.
نیومدن خلاصه و ما خودمون رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.
داشتم به این فکر می کردم خوب شد من اصلا عنوان نکردم ناراحتیم رو. وگرنه من با اون ناقص العقل عقده ای تو یه جبهه قرار می گرفتم.
واقعا خیلی خوبه که بتونه آدم خودش رو، خشمش رو کنترل کنه
خونه تکونی عید من تموم شد. فرشارو یک ماه پیش فرستادم قالیشویی. 4شنبه و 5 شنبه یه خانمی اومد کمکم. 4 شنبه ساعت 4 اومد تا 9 دیوارهای سالن رو شست منم دونه دونه پرده هارو درآوردم انداختم لباسشویی و وصل کردم. سالن ماخیلی پرده خوره. پنجره هارو دستمال کشید. من وایتکس اصلا نخریدم با پودر لباسشویی شست برام دسته گل شد.
5 شنبه هم ساعت 12 اومد رفت تو آشپزخونه بالا تا پایین رو برام شست و جابجا کرد. کابینت هام مرتب بود فقط کابینت زیر ظرف شویی که شوینده می ذارم بهم ریخته بود اونم برام مرتب کرد. همه جا می درخشید.
سرویس بهداشتیم رو خودم شسته بودم اما اونم از بالا تا پایین شست. درهای اتاق ها رو دستمال کشید خلاصه خیلی زحمت کشید.
انقدر سریع و تمیز کار انجام می داد کیف کردم، کلی با هم صحبت کردیم از هر دری دوست شدیم باهم
من واقعا به همچین آدمایی افتخار می کنم. راههای زیادی برای پول درآوردن هست اما اینکه با غیرت و همت سعی کنی نون حلال سر سفرت ببری واقعا ارزشمنده.
قرار بود ساعتی 25 بهش بدم. روز اول حسابم باهاش شد 125. اما دل گنده ای داشت گفت شما به من ساعتی 20 بده. اما براش 200 واریز کردم.
اول گفت زیاد بریزی نمیام فردا، بهش گفتم من از ته دلم راضی ام، کلی دعام کرد
روز دومم 6 ساعت بود می شد 150 اما اونم براش 200 ریختم.
کمد لباسهام رو مرتب کردم تا اون داشت آشپزخونه رو مرتب می کرد. کشوهای دراورم خودم مرتب کردم. وقتی رفت یکمم خودم جابجایی انجام دادم و کل دیروز کیف کردم از تمیزی خونه.
دیروز از نمایندگی زنگ زدن که فردا 8.30 تا 9 بانک باشید، آدرس هم دادن
دیگه 7 بیدار شم 7.30 با کلی بازی و بوس پسرک رو بیدار کردیم و 8 از خونه زدیم بیرون.
بابا و آبجی بزرگه هم رسیدن و رفتیم، آبجی رو تا نزدیک محل کارش رسوندیم و رفتیم، بانک خیلی خلوت بود و کارمون زود انجام شد.
پسرم و باباش هم پیاده روی کردن برای خودشون، هوا خیلی خوب بود
دیگه بعدش حواله رو آوردیم دادیم نمایندگی، کاراش انجام شد، چای ساز و ترازوم رو داد آوردم، گفتم 90 روز طول می کشه به دستم برسه؟ گفت نه خیلی زودتر براتون میاریم، حالا احتمال داره قبل عید به دستم برسه، خیلی خوشحالم
قسطش هم ماهی 1140 هر 14ام از کارت بابا برداشت می شه من دیگه تا 12ام حساب بابا رو پر می کنم که خیالم راحت باشه، اصلا در طول ماه می تونم خورد خورد برای بابا بریزم بهم فشارم نیاد، بابا هم خرج نمی کنه اینجوری راحت تر هم هستم، حالا توکل بخدا